به نام رب جلیل سلام
و عرض ادب
توفیقی دست داد تا چند روزی را در مسیر عتبات مقدسه گام بردارم. عتباتی که همچنان نیازمند رشد و تعالی بیشتر برای برداشت مادی و معنوی ماست. این مجموعه ی یادداشت ها به حول و قوه ی الهی استمرار خواهد داشت تا آن که شاید بتوان نمی از یمی برداشت و این علم را به کتابت نگاه داری کرد. آمین .
حرکت کاروان های ما استان یزدی ها از مرز چذابه است. مرزی که هنوز فاصله دارد تا امکاناتش رو به راه شود اما این نام یاد آور فداکاری ها و ایثار گری هاست که به یاد و نام سید الشهداء سلام الله علیه گره خورده است. البته این منظقه ی عزیز ، ما را به یاد فیلم ماندگار مرحوم ملاقلی پور با آن موسیقی زیبایش می اندازد با این تفاوت که از خدا خواسته ایم تا ما زایران بی مقدار حضرت ارباب ، لااقل «وحید »قصه باشیم. *در مورد این فیلم*
خلاصه پس از خراب شدن یک ماشین از چهار ماشینی که از اردکان آمدیم ، ساعت دو نصف شب به مرز رسیدیم و در موکبی ساده با دو پتو شب را با ندای الله اکبر به صبح رساندیم. خوابیدن در آن چادر بی آلایش فوق العاده زیبا بود.
بعد از صبحانه ای ساده به سوی پایانه ی نه چندان آماده ی چذابه رفتیم و منتظر دوستانی که ماشینشان خراب شده بود تا برسند. البته هدف من از انتظار ، همراهی با آنان و بهره بردن از تجربیاتشان بود ولی عملا اتفاق دیگری افتاد که باعث تجربه ی بیشتر و نشانه ی لطف حضرت رب به این کمترین است. خلاصه ، بانگ اذان ظهر مصادف بود با آمدن جاماندگان و همراهی با احمد وهمسرش، حاج حسن و حاج حسین و همسرش، البته که محمد فتاحی ملقب به الفتاحی هم رییس کاروان و بلد بود. بعذ از صرف نهار صلواتی ، با هم به راه افتادیم و با گذر از مرز به سمت عراق رفتیم اما تصمیم براین شد که ابتدا به کربلای معلی برویم و چه تصمیم نیکویی!
کربلایی خلوت همراه با زیارتی متناسب ،گرچه شیطان راحت نمی نشیند. سوار بر یک مینی بوس با کولرهای روشن و همراه مداحی مردی از دیار داران اصفهان در راه بودیم و البته به یکی دو تا موکب هم سری زدیم و پذیرایی شدیم.موکب هاییی ساده و عاشقانه و البته متاسفانه غیر بهداشتی!
هشت ساعت زمان لازم بود تا با نماز در یکی از موکب ها ،به کربلای معلا برسیم . موکبی که گوشت بره کباب می کرد و در خدمت زایران عزیز بود! این همه همراه بود با شوخی هایی که در ماشین پیش می آمد و برادر لری با عنوان نهی از منکر شیرین کاری هایی می کرد.
ساعت حدودا یازده ی شب بود که گنبد طلایی قمر منیر بنی هاشم علیه السلام خود نمایی کرد . البته تصورم این بود که با تجربه ها جایی یا موکبی سراغ دارند ولی نشد . به فندقی رفتیم شبی پانزده دینار که برای عزیزان گران بود و در نهایت خسته به حرم سقای غیور پناه آوردیم تا خبر خوشی از سید کمال شاکر از دوستان عزیز و یارانش دریافت کردیم.
فندق المسلمانی!
بسیار شاد این دفعه با اطمینان قلب به سمت ضریح مظهر ابو فاضل علیه الصلوه و السلام حرکت کردم و حضرت عنایتی داشتند. این تجربه ی خوب با حضور در «المسلمانی» کمی تغییر کرد تا جایی که فهمیدیم این فندق با ضم فاء فندق با رفع فاء هم نیست. خواستیم جا را عوض کنیم برای فردا اما نهایتا همان جا ماندگار شدیم با شبی پنج دینار.
فردا بازدید از خیمه گاه داشتیم همراه با برادر زن احمد ، حقا بازدید از خیمه گاه شور انگیز بود و خریدن چفیه ای عربی که ظاهرا ساخت هند بود ، فضا را آرایش می داد تا به عتبه ی مقدسه ی سرور شهیدان عالم علیه السلام رفتیم و آن زیارت هم به اذن مولا علیه السلام بود. مردی ایرانی را زیارت کردیم که خادم حرم الحسین علیه السلام شده بود با وجود مال و ثروت فراوان اما از کند بودن روند کارها در مورد صحن جدید حضرت حسین بن علی علیهما السلام شکایت می کرد که نه ! حالا که کار دست ایرانی ها هم هست ، خوب پیش نمی رود. این سخن مرا به فکر فرو برد که چگونه؟ اما بعدا به زودی جوابش را یافتم و شاید مهم ترینش این باشد که مدیریت این اعتاب در دست ایرانی های آباد گر نیست و متاسفانه تنبلی و ضعف مدیریت صاحبان وضع را بغرنج کرده است. بگذریم
در آن حرم نورانی ،جمله ی :« قال سید الکونین : حسین منی و انا من حسین »، بر سر در ورودی ضریح مظهر، بسیار برایم خیره کننده بود. اصلا آن جا اگر مانع نباشد روضه نمی خواهد ! … مرگ بر شما پستان روزگار که این چنین حرمت نگه داشتید!
********************************* پایان بخش اول
و امروز اربعین است . یاد آن اولین زیارت به خیر . بعد از نماز ظهر در حرم ارباب برای صرف ناهار رفتیم در یک مطعم تقریبا بهداشتی اما شب بعد از زیارت بین الحرمین زیبا ، دوباره مولا اذن داد. قربانش. قربان حبیبش، عبد الله مجابش ، شهدای در رکابش و سلام علی علی بن حسین و علی اصحاب الحسین و اولاد الحسین علیهم السلام.
احمد و اینها در بین الحرمین بودند و گفتم خوب است از او نیز تشکر کنم که کفش دار ما بود. وقتی به میانه ی بین الحرمین رسیدم دیدم روضه ای برپاست از عزیزان شمالی ما. در این میان از بینی یکی خونی آمد که چند قطره از آن بر زمین بین الحرمین چکید و پاک کردنشان تنها با دستمال کاغذی بود! اشاره کردم که باید با آب شسته شود اما گویی گوش شنوایی نبود. شاید هم هنوز مساله را نمی دانستند.
خلاصه محمد و حاج حسن را همراه کردم . آخر سفره ای به یاد رقیه خاتون انداخته بودند و با عروسک های باربی تزیین! در راه از اسباب بازی های نوری برای دختر خانمم خریدم که الحق اساب بازی هایش ارزان است و آمدیم به سمت فندق .
یادم رفت بگویم که حسن حیدر هم بعد از ملاقات کوتاهی که در ابتدای ورود به کربلا داشتیم و دنبال پایدار نامی می گشت ، با ما همراه شد و هم اتاقی. خلاصه شام مختصری از ارده و نان خشک زدیم و بحران بی آبی را تحمل کردیم. ساعت ده شب بود که از بی مبالاتی آن فرد شمالی بر آشفتم. گرمای هوا هم مزید بر علت بود و آب هم که نبود. هر چه کردم خوابم نبرد و به سوی حرم کفیل عزیز حرکت کردم تا آب بهداشتی ای بخورم . آخر تنها جایی که لیوان یک بار مصرف داشت ، آن حرم نازنین بود. در راه به فکرم رسید تا این نجس شدن بین الحرمین عزیز را تذکر دهم به ماموران حرم اما گویی خود این عزیزان هم چندان توجهی نداشتند یا مساله را نمی دانستند. خلاصه گفتند فردا می شویند. به سوی «المسلمانی» برگشتم در حالی که عرق هم کرده بودم و قبلا هم از حلویات یعنی حلوا هایشان هم خیلی کم خورده بودم. خلاصه بعد از استراحتی وضع خود را ناجور یافتم و وصیت نامه ی صوتی ای را ضبط کردم تا شاید کمکم باشد. خدا خواست تا من باشم و نماز صبح را در حرم ارباب بی کفنم بخوانم. با حالت مریضی و لرز به «المسلمانی »آمدم و استراحت. یک روزاین مریضی و دیدن بی وفایی دوستان، شاید تلنگری بود تا کمی به خود آیم و آدم شوم.از زیارت دوره به قول دوستان باز ماندم اما حضرت عباس علیه السلام را آقایی غیور یافتم که همچنان ابالفضل زینبش علیهما السلام است.
از آن شب به بعد با این وضع کمتر اذن داده شد اما دو مولای بزرگم در آخر ، اذنی زیبا دادند. خدا برخی از روحانی های خوب را هم سر راهم قرار داد تا برگردم. خدا خیرش دهد آن روحانی ظاهرا مشهدی که چند نکته برای آدم شدنم فرمود. خدایا ، خیلی گلی!
آقا هایم اذن داده بودند تا ساعت بیش از ده مرا مهمان کردند. وقتی بازگشتم محمد ابراز نگرانی کرد اما چاره ای نبود. حسن حیدر هم کمکم کرد. گفت دخترم بچه دار نمی شه آمدیم حرم حضرت عباس علیه السلام و زاری و گریه تا بعد از هفت سال فرزند دار شد.
دیگر درنگ جایز نبود. یاد این بیت افتادم که : خلق می گویند در بهداری قرب حسین علیه السلام درد ها را بیشتر عباس علیه السلام در مان می کند.
در حرم این آبرو دار اهل بیت علیهم السلام سخن حضرت امام سجاد علیه السلام هم بیشتر خود نمایی می کرد که : ان لعمی العباس منزله عند الله یغبطه بها جمیع الشهداء
یکی از مواردی که در حرم سقا دلم را برد خطاب ابوفاضل به ایشان بود. خطابی که یکی از اعراب می کرد ولی خیلی ظاهرا با احترام نبود چرا که با انگشت اشاره داد می زد! اما فکر کردم می شود با احترام این اسم زیبا را گفت.
در حرم بخشی بود برای فروش تبرکات حرم و یک پارچه ی تبرکی هم می دادند اما تبرکی ها چندان ارزان نبود ، ضمن آن که تصویری از حضرت پشت یک ساعت شده بود که با توجه به مجهول بودنش چندان کار پسندیده ای به حساب نمی آمد. این موضوع تذکر مرا برانگیخت اما چندان فایده ای نداشت. علم ها هم که الی ما شاء الله پر بود از این عکس های مجعول!
دیدگاهها